یک بار عاشقی به در خانه معشوق رفت و در را کوبید .
معشوق پرسید : « کیستی ؟ »
عاشق گفت : « منم ! »
معشوق گفت : « برو ! تو هنوز در عشق خود صادق نیستی .»
عاشق رفت و سالی دیگر دوباره آمد و در را کوبید .
معشوق گفت : « کیستی ؟ »
عاشق گفت : « توئی ! »
معشوق در را باز کرد و گفت : « حالا بیا که در عشق راست گفتاری ! »

••●راهــ ڪـِـﮧ میـروے
••● عَقــَـب میـمــانَــم•
••● نـَه بـَـرای اینـڪـﮧ نـَخواهَـم با تــُـــو هـَـم قــَـدم باشَـم
••● میـخواهـم پا جاے پاهایـَـت بگــُـذارَـم
••● میـخواهـَـم مـُـراقبـَـت باشَم
••● میـخواهـَــم رد پایـَـت را هیچ خیابانـے در آغوش نڪـِـشـَــد
••● تـــღـــٌو فــَـقـَـط بـَــراے مـَـنے•

مـیـشـه نـبـیـنـیـش و دوسـش داشـتـه بـاشـی ..
مـیـشـه تـو حـسـرتِ صـداش بـاشـی و دوسـش داشـتـه بـاشـی ..
مـیـشـه حـتـی نـدونـی دسـتـاش چـه شـکـلـیـه و عـاشـقِ گـرفـتـنـشـون بـاشـی..
مـیـشـه حـجـمِ بـودنـش کـنـارت نـبـاشـه و هـر ثـانـیـه کـنـار خـودت احـسـاسـش کـنـی ..
مـیـشـه دریـچـه ی زیـبـایِ نـگـاهـش رو نـدیـده بـاشـی و با انـگـشـتـات چـشـمـاش رو لـمـس کـرده بـاشـی ..
مـیـشـه نـبـاشـه ولـی بـاشـه و تـو عـاشـقـش بـاشـی ..
درسـت مـثـلِ خـــــــــــــــــدا ...

دوشنبه 9 دی 1392 ساعت 14:19