رزقرمز
رزقرمز

رزقرمز

”بامن بمان“


دوستت دارم...
دنیایم باوجودت ارزش میگیرد...
دنیابدون نفسهایت...
تنگ است برایم
خواراست برایم
پس تابه ابد
”بامن بمان“

وصف تنهایی...

روزهاازپی هم میگذرند...

سال نیزاندک اندک به نقطه پایان خویش نزدیک میشود...

امامن...

هرروزبدون ذره ای خستگی...

بدون ذره ای نومیدی...

نامه های تکراریم رابه دست قاصدکان می سپارم...

نامه هایی که ازعاقبتشان بی خبرم...

نامه هایی که تنهامضمونشان این است:

                                          دوستت دارم...




"دوستت دارم"هایی که هیچگاه به پایان نمیرسند...

هرروزرابایادآوری عشقت آغازمیکنم

عشقت لبخندراروی لبانم مینشاند...

عشقت اشک رامهمان چشمانم میکند...

عشقت محبت راهم سفره قلبم میکند...


دوستت دارم

"دوستت دارم"هایی که هیچگاه به پایان نمیرسند...

هرروزرابایادآوری عشقت آغازمیکنم

عشقت لبخندراروی لبانم مینشاند...

عشقت اشک رامهمان چشمانم میکند...

عشقت محبت راهم سفره قلبم میکند...

کاش بودی...

آه که چه خوب میشداگرپرنده ای سبک بال میشدم...

آنگاه درآسمان وصالت به پروازدرمی آمدم...

آه که چه خوب میشداگرهردم گرمی وجودت راحس میکردم...

آنگاه مطمئناهیچ غمی برایم معنی نمیشد...

ای بهترینم...

ای بهترینم...

باتوآرامم

باتولحظات رارنگی میکنم

باتودنیابهشت میشود

باتووجودم رویایی میشود

باتوقلبم عشق رادرمیابد...

باتوراهی دیارعشق میشوم

باتوهم مسیرمیشوم

باتوهم نفس میشوم

ای نازنین

ای نازنین یارم...

وجودت هرلحظه برایم معنامیشود...

دوریت هیچ درباورم نمیگنجد...

توراتابه ابددوست میدارم...


                                                                                      

تصاویر زیبا سازی وبلاگ, عکس های زیبا, گالری عاشقانه

باتو

میخواهم باتوآرامش راتجربه کنم

میخواهم باری دیگر...

طلوع عشق رایادآورباشم...

میخواهم بازهم بگویمت

:دوستت دارم بهترینم....

دل تنگ

دلم تنگ است مثل همیشه...

اماگویی هرروزکه میگذرد...

دلتنگ ترودلتنگ ترمیشوم...

میخواهم چشمانت راخیره بمانم...

آنقدربه تماشای چشمان زیبایت خواهم نشست 

که لحظه هانیزخسته ام شوند

بزرگترین حکمت از سقراط...

بزرگترین حکمت از سقراط...

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: 

«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » 

سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.

سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد....

 سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.

و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:

 «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »


 سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: 


* «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. 

* هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

داستان پادشاه

چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛

 پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

مرد متمکن و کارگرانش..

مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد. شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه ی کارگران را گردآورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهی ست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: این بی انصافی است. چه می کنید، آقا؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند. بعضی ها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آن ها که اصلاً کاری نکرده اند.

 

مرد ثروتمند خندید و گفت: به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما داده ام کم بوده است؟

 

کارگران یکصدا گفتند: نه، آنچه که شما به ما پرداخته اید، بیش تر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم.

 

مرد دارا گفت: من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش می بخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقع تان مزد گرفته اید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم، بلکه می دهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بی نیازی ست که می بخشم.

 

مسیح گفت: بعضی ها برای رسیدن به خدا سخت می کوشند. بعضی ها درست دم غروب از راه می رسند. بعضی ها هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شوداما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار می گیرند.

" حکایت روزنامه نگار خلاق و مرد نابینا..."

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."

روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."


نتیجه گیری :


 * وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید.

 خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

 حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید.